مهدیار جونمهدیار جون، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

مهدیار جان

کنکاش موفقیت

 با سلام خدمت دوستان گرامی  این اثر  را که در زیر لینکش را گذاشتم با نام کنکاش موفقیت (در فرمت پاور پوینت)را خودم تدوین و گردآوری کرده ام که چند مدتی طول کشیده است و امیدوارم که مورد توجه شما دوستان گرامی باشد و خواهشمند است نظرات و پیشنهادات خود را به رایانامه kankash011@gmail.com ارسال کنید. http://s5.picofile.com/file/8288833992/kankash.ppsx.html ...
18 اسفند 1395

تقدیم به مادران وفادار

داستـان خلقـت زن از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت. فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟" خداوند پاسخ داد:  "دستور کار او را دیده‌ای‌؟ باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود. بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند." فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد. "این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باش...
8 آذر 1393

تقدیم به همسر مهربانم

با زنت شوخی کن   سر به سرش بگذار   از غذایش بچش   از دستپختش تعریف کن   و بدان که اگر گاهی هم ظرف ها را تو بشوری   آسمان خدا به زمین نمی آید!     آخر می دانی؟    او همان دختر رویاهای دیروزت است   که به آشپز خانهء زندگی امروزت آمده!   باور کن بدون او   اجاق خانه ات حسابی کور کور است!     ...
8 آذر 1393

غرور

سنگ ریزه کوچک مقابل کوه بلند ایستاد و گفت : ای کوه بزرگ لطفا مرا جزیی از وجود خودت کن که سخت تنهایم و باعث شکوه تو خواهم شد . کوه خندید و با تکبر گفت : تو سنگریزه نادان چه تاثیری برعظمت من خواهی داشت ؟ سنگریزه های سطح کوه از گفته اش دلخور شدند و یکی یکی از کوه جدا شدند . دیری نپایید که از کوه بلند تنها خاطره ای در ذهن دشت باقی ماند.   ...
2 آذر 1393

تا ابد در قلبمی

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت: ممنونم. تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد...حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش میگفت:میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...ولی این بود اون حرفات...حتی برای دیدنمم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم... آرام آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…  چشمانش را باز کرد...دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت: نگران نباشید، پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید...درضمن این نامه...
29 آبان 1393

رسم جوانمردی

یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید شیخ هوس شوم به سرش برده است، دختر با زحمت فراوان توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و به دوستانش گفت: که سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر...
29 آبان 1393

روز مرگم

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید همه را مســت و خراب از مــی انــگور کنیـــد مزد غـسـال مرا سیــــر شــرابـــش بدهید... مست مست از همه جا حـال خرابش بدهید بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ پـیــر میخانه بخواند غــزلـی از حـــافـــظ جای تلقـیـن به بالای سرم دف بــزنیــد شاهدی رقص کند جمله شما کــف بزنید روز مرگــم وسط سینه من چـاک زنیـد اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیــــد روی قـبـرم بنویـسیـد وفـــادار برفــت آن جگر سوخته خسته از این دار برفــت   ...
28 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهدیار جان می باشد