مهدیار جونمهدیار جون، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

مهدیار جان

مادر

به سلامتی همه مامانایی ک هروقت صداشون کنیم میگن:جانم!  و هروقت صدامون می کنن،میگیم:چیه؟ها...؟ به سلامتی مادرایی ک می تونن تا 10 تا فرزندشون  نگهداری کنن اما 10 فرزند نمی تونن از یک مادر نگهداری کنن! به سلامتی مادرایی ک با حوصله راه رفتن رو یاد بچه هاشون دادن ، ولی تو پیری  بچه هاشون خجالت میکشن  ویلچرشون رو هل بدن! به سلامتی مادر ا که وقتی غذا سرسفره کم میاد ،اولین کسی که از اون غذا دوست نداره خودشه! به سلامتی مادر تنها کسی ک وقتی شکمشو لگد می زدم از شدت شوق می خندید! به سلامتی  مادر که دیوارش  از همه کوتاهتره! به سلا...
27 آبان 1393

روایت داستان شعر (علی ای همای رحمت)

                    آیت الله العظمی مرعشی نجفی بارها می فرمودند شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم . آن شب در عالم خواب , دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند . حضرت فرمودند : شاعران اهل بیت را بیاورید . دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند . فرمودند : شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید . آن گاه محتشم و جند تن از شاعران فارسی زبان آمدند . فرمودند : شهریار ما کجاست ؟ شهریار آمد . حضرت خطاب به شهریار فرمودند : شعرت را بخوان ! شهریار این شعر را خواند : آیت الله ...
25 آبان 1393

مردم چه می گویند!

مردم چه می گویند ؟!    می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... مردم چه می گویند ؟!    می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدر...
25 آبان 1393

تاجری با چهار زن

روزي روزگاري تاجر ثروتمندي بود كه 4 زن داشت .  زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و او را مدام با خريدن جواهرات گران قيمت و غذاهاي خوشمزه خوشحال مي‌كرد. بسيار مراقبش بود و بهترين چيزها را به او مي‌داد .‌‌ زن سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار مي‌كرد. اگرچه واهمه شديدي داشت كه روزي او تنهايش بگذارد . واقعيت اين است كه او زن دومش را هم بسيار دوست داشت. او زني بسيار مهربان بود كه دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشكلي به او پناه مي‌برد و او نيز به تاجر . . . (برای خواندن ادامه مطلب لینک زیر را کلیک کنید) روزي روزگاري تاجر ثروتمندي بود كه 4 زن داشت .  زن چهارم را از همه بيش...
25 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهدیار جان می باشد