مهدیار جونمهدیار جون، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

مهدیار جان

برادران شیطون

کی بود یکی نبود، دو تا برادر شیطون بودن که به خاطر شیطنت و شلوغیشون یه محل از دستشون شاکی بود... دیگه هر جا که خرابکاری می شده همه می دونستن زیر سر این دوتاست... خلاصه ی کار، پدر و مادر این دو نفر صبرشون تموم میشه و کشیش محل رو میارن و میگن: " خواهش می کنیم این بچه های ما رو نصیحت کنید؛ پدر همه رو در آوردن! " کشیشه میگه: " باشه، ولی یکی یکی بیاریدشون که راحت تر باهاشون صحبت کنم و مشکلی پیش نیاد. " خلاصه، اول داداش کوچیکه رو میارن. کشیشه ازش می پرسه: پسرم! آیا میدونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمیده و همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه... باز ازش می پرسه: "پسر جان! میدونی خدا کجاست؟ " ولی دوباره...
27 آبان 1393

کودک و مادر

کودکی شش ساله مادرش را بر روی تخت بیمارستان دید و دکترش گفت تا چند وقت دیگر زنده نمی ماند ... کودک سوال کرد چند وقت دیگر ؟  دکتر گفت پاییز ... بچه گفت پاییز یعنی چه روز ؟ دکتر گفت وقتیکه برگهای درختان می ریزد ... بچه خانه آمد و نخ و سوزن برداشت، رفت تا تمام برگ های شهر را به درختان بدوزد ... ...
27 آبان 1393

نبودن ها

  لحظه هایی هست که حسابی دلت می گیرد و ناچاراً باید با تنهایی بدعنق کلنجار بروی ... در این لحظه، نبودن هایی ، نقش پر رنگ در زندگی می گیرد ...! نبودن کسانی که روزی تنهاییت را با آنان تقسیم می کردی و تصویر خاطرات را به ثبت می رساندی؛ غفلت و گاه تقدیر علت این نبودن ها را رقم زد ... و حال تو مانده ای و یک دل وامانده که  فقط یک نفر، فقط یک نفر را می خواهد ...   * فرقی نمی کند چه در دنیای واقعی و چه مجازی ...   ...
27 آبان 1393

آدم ثروتمند

  هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند... هر دو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم. آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند، بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها د...
27 آبان 1393

قضاوت

مردی به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند. بچه ها شیطنت و سر و صدا می کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود. مردم با هم پچ پچ می کردند و می گفتند عجب پدر بی ملاحظه ایست و بچه هایش را آرام نمی کند! بالاخره یک نفر بلند شد و به مرد گفت: چرا بچه هایت را آرام نمیکنی ؟ مرد گفت الان از بیمارستان می آییم و مادر بچه هایم فوت کرده. در فکرم که چطور این خبر را به بچه ها بدهم ! در این لحظه بود که مردم بجای غر و لند ، شروع به بازی کردن با بچه ها و سرگرم کردنشان شدند و مرد باز در غصه هایش غرق شد. نکته: هیچگاه بدون درک شرایط دیگران ، در مورد آنها قضاوت نکنیم. ...
27 آبان 1393

کودک باشی

گاهی دلت از سن و سالت می گیرد میخواهی کودک باشی کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد و آسوده اشک می ریزد بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی...   ...
27 آبان 1393

مادر

به سلامتی همه مامانایی ک هروقت صداشون کنیم میگن:جانم!  و هروقت صدامون می کنن،میگیم:چیه؟ها...؟ به سلامتی مادرایی ک می تونن تا 10 تا فرزندشون  نگهداری کنن اما 10 فرزند نمی تونن از یک مادر نگهداری کنن! به سلامتی مادرایی ک با حوصله راه رفتن رو یاد بچه هاشون دادن ، ولی تو پیری  بچه هاشون خجالت میکشن  ویلچرشون رو هل بدن! به سلامتی مادر ا که وقتی غذا سرسفره کم میاد ،اولین کسی که از اون غذا دوست نداره خودشه! به سلامتی مادر تنها کسی ک وقتی شکمشو لگد می زدم از شدت شوق می خندید! به سلامتی  مادر که دیوارش  از همه کوتاهتره! به سلا...
27 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهدیار جان می باشد