مهدیار جونمهدیار جون، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

مهدیار جان

رسم جوانمردی

یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید شیخ هوس شوم به سرش برده است، دختر با زحمت فراوان توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و به دوستانش گفت: که سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر...
29 آبان 1393

روز مرگم

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید همه را مســت و خراب از مــی انــگور کنیـــد مزد غـسـال مرا سیــــر شــرابـــش بدهید... مست مست از همه جا حـال خرابش بدهید بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ پـیــر میخانه بخواند غــزلـی از حـــافـــظ جای تلقـیـن به بالای سرم دف بــزنیــد شاهدی رقص کند جمله شما کــف بزنید روز مرگــم وسط سینه من چـاک زنیـد اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیــــد روی قـبـرم بنویـسیـد وفـــادار برفــت آن جگر سوخته خسته از این دار برفــت   ...
28 آبان 1393

دوست داشتن

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی. وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم، سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی! وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم، صبحانمو آماده کردی و برام آوردی، پیشونیم رو بوسیدی گفتی بهتره عجله کنی ، داره دیرت می شه. وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم، بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه! وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم، تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی....
28 آبان 1393

پدر اولین و استوارترین ستون پشت فرزند

یک روز، آخرای ساعت کاری بانک، پسر بچه ای با یک قبض در دست نزد تحویل دار بانک رفت و گفت: لطفا این قبضو پرداخت کن. تحویل دار گرفت: پسر جان وقتش گذشته و سایت هارو بستیم، فردا صبح بیار انجام میدم. پسر بچه گفت میدونی من پسر کیم؟! بابام هم بیاد همینو میگی؟! تحویل دار گفت پسر هر کیم که باشی ساعت کاری بانک تموم شده و سایتو بستیم! پنج دقیقه بعد پسر بچه با یه مردی که لباسهای کهنه و چهره رنجیده داشت اومد. تحویل دار فهمید که باباشه. بلند شد و به قصد احترام تحویلش گرفت! قبض و پولشو گرفت و گفت چشم کار شمارو انجام میدم، ته قبضو مهر کرد و تحویل داد؛ البته قبض رو داخل کشو گذاشت تا فردا صبح پرداخت کنه. پسر بچه گفت دیدی بابامو بیارم نمیتون...
28 آبان 1393

نوازنده

در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیر نشین در شهر واشنگتن دی سی، صبح زود مردم آن منطقه که اکثرا کارگران معدن و یا صاحب مشاغل سیاه بودند از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند. زنان و مردانی که  تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمی کردند! بلکه به اجبار زنده بودند، ریاضت می کشیدند تا نمیرند... آن روز طبق معمول مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند، نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه باز می گردند و یا باید با دستان خالی به خانه های محقرانه شان بروند و شرمنده فرزندانشان شوند... با این افکار خود را برای روزی مشقت بار آماده می کرد...
27 آبان 1393

برادران شیطون

کی بود یکی نبود، دو تا برادر شیطون بودن که به خاطر شیطنت و شلوغیشون یه محل از دستشون شاکی بود... دیگه هر جا که خرابکاری می شده همه می دونستن زیر سر این دوتاست... خلاصه ی کار، پدر و مادر این دو نفر صبرشون تموم میشه و کشیش محل رو میارن و میگن: " خواهش می کنیم این بچه های ما رو نصیحت کنید؛ پدر همه رو در آوردن! " کشیشه میگه: " باشه، ولی یکی یکی بیاریدشون که راحت تر باهاشون صحبت کنم و مشکلی پیش نیاد. " خلاصه، اول داداش کوچیکه رو میارن. کشیشه ازش می پرسه: پسرم! آیا میدونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمیده و همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه... باز ازش می پرسه: "پسر جان! میدونی خدا کجاست؟ " ولی دوباره...
27 آبان 1393

کودک و مادر

کودکی شش ساله مادرش را بر روی تخت بیمارستان دید و دکترش گفت تا چند وقت دیگر زنده نمی ماند ... کودک سوال کرد چند وقت دیگر ؟  دکتر گفت پاییز ... بچه گفت پاییز یعنی چه روز ؟ دکتر گفت وقتیکه برگهای درختان می ریزد ... بچه خانه آمد و نخ و سوزن برداشت، رفت تا تمام برگ های شهر را به درختان بدوزد ... ...
27 آبان 1393

نبودن ها

  لحظه هایی هست که حسابی دلت می گیرد و ناچاراً باید با تنهایی بدعنق کلنجار بروی ... در این لحظه، نبودن هایی ، نقش پر رنگ در زندگی می گیرد ...! نبودن کسانی که روزی تنهاییت را با آنان تقسیم می کردی و تصویر خاطرات را به ثبت می رساندی؛ غفلت و گاه تقدیر علت این نبودن ها را رقم زد ... و حال تو مانده ای و یک دل وامانده که  فقط یک نفر، فقط یک نفر را می خواهد ...   * فرقی نمی کند چه در دنیای واقعی و چه مجازی ...   ...
27 آبان 1393

آدم ثروتمند

  هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند... هر دو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم. آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند، بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها د...
27 آبان 1393

قضاوت

مردی به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند. بچه ها شیطنت و سر و صدا می کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود. مردم با هم پچ پچ می کردند و می گفتند عجب پدر بی ملاحظه ایست و بچه هایش را آرام نمی کند! بالاخره یک نفر بلند شد و به مرد گفت: چرا بچه هایت را آرام نمیکنی ؟ مرد گفت الان از بیمارستان می آییم و مادر بچه هایم فوت کرده. در فکرم که چطور این خبر را به بچه ها بدهم ! در این لحظه بود که مردم بجای غر و لند ، شروع به بازی کردن با بچه ها و سرگرم کردنشان شدند و مرد باز در غصه هایش غرق شد. نکته: هیچگاه بدون درک شرایط دیگران ، در مورد آنها قضاوت نکنیم. ...
27 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهدیار جان می باشد