مهدیار جونمهدیار جون، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

مهدیار جان

کودک و مادر

کودکی شش ساله مادرش را بر روی تخت بیمارستان دید و دکترش گفت تا چند وقت دیگر زنده نمی ماند ... کودک سوال کرد چند وقت دیگر ؟  دکتر گفت پاییز ... بچه گفت پاییز یعنی چه روز ؟ دکتر گفت وقتیکه برگهای درختان می ریزد ... بچه خانه آمد و نخ و سوزن برداشت، رفت تا تمام برگ های شهر را به درختان بدوزد ... ...
27 آبان 1393

نبودن ها

  لحظه هایی هست که حسابی دلت می گیرد و ناچاراً باید با تنهایی بدعنق کلنجار بروی ... در این لحظه، نبودن هایی ، نقش پر رنگ در زندگی می گیرد ...! نبودن کسانی که روزی تنهاییت را با آنان تقسیم می کردی و تصویر خاطرات را به ثبت می رساندی؛ غفلت و گاه تقدیر علت این نبودن ها را رقم زد ... و حال تو مانده ای و یک دل وامانده که  فقط یک نفر، فقط یک نفر را می خواهد ...   * فرقی نمی کند چه در دنیای واقعی و چه مجازی ...   ...
27 آبان 1393

آدم ثروتمند

  هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند... هر دو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم. آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند، بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها د...
27 آبان 1393

قضاوت

مردی به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند. بچه ها شیطنت و سر و صدا می کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود. مردم با هم پچ پچ می کردند و می گفتند عجب پدر بی ملاحظه ایست و بچه هایش را آرام نمی کند! بالاخره یک نفر بلند شد و به مرد گفت: چرا بچه هایت را آرام نمیکنی ؟ مرد گفت الان از بیمارستان می آییم و مادر بچه هایم فوت کرده. در فکرم که چطور این خبر را به بچه ها بدهم ! در این لحظه بود که مردم بجای غر و لند ، شروع به بازی کردن با بچه ها و سرگرم کردنشان شدند و مرد باز در غصه هایش غرق شد. نکته: هیچگاه بدون درک شرایط دیگران ، در مورد آنها قضاوت نکنیم. ...
27 آبان 1393

کودک باشی

گاهی دلت از سن و سالت می گیرد میخواهی کودک باشی کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد و آسوده اشک می ریزد بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی...   ...
27 آبان 1393

مادر

به سلامتی همه مامانایی ک هروقت صداشون کنیم میگن:جانم!  و هروقت صدامون می کنن،میگیم:چیه؟ها...؟ به سلامتی مادرایی ک می تونن تا 10 تا فرزندشون  نگهداری کنن اما 10 فرزند نمی تونن از یک مادر نگهداری کنن! به سلامتی مادرایی ک با حوصله راه رفتن رو یاد بچه هاشون دادن ، ولی تو پیری  بچه هاشون خجالت میکشن  ویلچرشون رو هل بدن! به سلامتی مادر ا که وقتی غذا سرسفره کم میاد ،اولین کسی که از اون غذا دوست نداره خودشه! به سلامتی مادر تنها کسی ک وقتی شکمشو لگد می زدم از شدت شوق می خندید! به سلامتی  مادر که دیوارش  از همه کوتاهتره! به سلا...
27 آبان 1393

دانلود کتاب

سلام دوستان  اگر علاقه به خواندن کتابهای درسی و ورزشی و طنز دارید امروز چند تا کتابی که خودم نوشم براتون آپلود کردم که شما می تونید از بخش پیوند های روزانه دانلودشون کنید. ...
26 آبان 1393

عکسهای مهدیار جون

برای دیدن عکسهای بعدی ادامه مطلب را کلیک کنید   مهدیار گلم در اولین ساعات بدو تولد    مهدیار جون در بدو تولد عسلم در 4 روزگی   اینم عکس مهدیار گلم با پسر عمه گلش (اردین گلم) که برای دیدن پسر داییش به خونه ما اومده بود .                اینم عکس پسر خاله پسر گلم عطا جون  اینم یک عکس خاطراتی از بچگی های (به ترتیب از راست)بابا و مهدیار گلم و  مامان و خاله  قوربونت برم عزیزم ...
25 آبان 1393

روایت داستان شعر (علی ای همای رحمت)

                    آیت الله العظمی مرعشی نجفی بارها می فرمودند شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم . آن شب در عالم خواب , دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند . حضرت فرمودند : شاعران اهل بیت را بیاورید . دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند . فرمودند : شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید . آن گاه محتشم و جند تن از شاعران فارسی زبان آمدند . فرمودند : شهریار ما کجاست ؟ شهریار آمد . حضرت خطاب به شهریار فرمودند : شعرت را بخوان ! شهریار این شعر را خواند : آیت الله ...
25 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهدیار جان می باشد